.بارکدها را از جلوِ پرتو لیزر رد کرد و با لهجهای شهرستانی به گری تأکید کرد که این صندلیهای آلومینیومی حرف ندارند. گفت «اینقدر سبکند که رسماً خراب شدن تو کارشون نیست. برای مادرتون یا برای پدرتون؟
گری از تجاوز به حریم شخصیاش بیزار بود و حاضر نشد جواب دختر را بدهد. هر چند که سر تکان داد.
«پدرومادرهامون که پیر میشن بالاخره یه موقعی دیگه نمیتونن صاف زیر دوش بایستند. فکر کنم بالاخره بخواهینخواهی این بلا سر همهمون میآد.» فیلسوف جوان کارت اعتباری امریکناکسپرس گری را در شیار کارتخوان کشید. «تعطیلات اومدهاید خونه و دارید به پدرومادرتون کمک میکنید؟»
گری گفت «میدونی این صندلیها بیشتر به چه دردی میخورند؟ جون میدن آدم خودش رو باهاشون دار بزنه. قبول نداری؟»
جانِ لبخند دختر گرفته شد. «نمیدونم»
«عالی و سبک ــ با یه لگد میافتند.»
«لطفاً اینجا رو امضا کنید آقا.»
برای باز کردن در خروجی مجبور شد با باد بجنگد. باد دندان داشت و کُت چرمش را گاز میگرفت. بادی بود که از قطب شمال تا سنتجود هیچ مانعی برابرش قرار نگرفته بود.