یاشار برای دور ماندن از شرایط زندگی خود در خانۀ پدری، تصمیم میگیرد مستقل باشد. وقتی خواهرش هم به او ملحق میشود، پیلوتی را اجاره میکند که سرآغاز آشناییاش با یک خانواده است. خانوادهای که ظاهرشان طلایی است ولی از درون پوسیدهاند… عقلش میگوید از آنها دوری کند ولی احساسی دارد که همیشه بر منطق چیره است و…
نزدیک ساحل، چشمش به خورشید رو به افول افتاد. انگار داشت توی آب غرق میشد یا شاید هم… عاشقش میشد. او را نگاه کرد. شالش دور گردنش بود و موهای صاف و خرماییاش، زیباترین رقص را در ساحل سکوت داشت. چند دقیقه خیره ماند به نیمرخش. توی ذهنش تکرار شد «هر جا میدیدمت، عاشقت میشدم!»