سمیه فقط سمیه بود و سمیه بودن هیچ چیز نبود و فکر کرد: «نمیخوام این طوری باشم انقد نامرئی و گم و گور» اما میتوانست چه کار کند؟ چه کاری بلد بود؟ چه کاری را واقعا دوست داشت؟ انگار رفته بود بالا، روی نوک درخت خرمالوی حیاطشان و از آنجا میتوانست ببیند آن سوی دیوارها و پشت بامها چه خبر است اما نمیتوانست از جایش تکان بخورد...