نفسم رو حبس و گوشام رو تیز کردم. متوجه شدم که صدای پای بابا نیست… ترس بیمثالی تمام وجودم رو فرا گرفت. نفسم بند اومده بود. سرم رو زیر پتو بردم؛ اما بازم صدای پا میاومد. گوشام رو محکم گرفتم. بازم صدا قطع نشد. همین طور داشت یکی یکی پلهها رو بالا میاومد. کم مونده بود سکته کنم. صدای پا به پشت در اتاقم رسید. چیزی نمونده بود که وارد اتاقم بشه. دهنم رو باز کردم که جیغ بزنم…