در خانۀ مارتا قفل بود. پس با لگد بازش کرد. البته بعد از شنیده شدنِ غژغژ زنندۀ لولای در! مارِک مارِک با حال نزار وارد آشپزخانهای شد که گویی همین دیروز مارتا آنجا را ترک کرده. رومیزی شمعیِ کشیدهشده بر روی میز آشپزخانه آن قدر بلند بود که به کف میخورد. رویش یک چاقوی بزرگِ مخصوص بریدن نان وجود داشت. مارِک مارِک به سرعت زیر میز سرک کشید اما چه فایده که چیزی آنجا نبود! او به سراغ کابینتها رفت. و سپس به سراغ اجاق و سبد هیزمها، و نهایتاً هم نگاهی به درون کشوهای دِراوری انداخت که در آنها یک سری ملافه به شکل منظمی چیده شده بودند. همهچیز بوی رطوبت زمستانی میداد؛ برف، فلز و چوب نمکشیده. او به همهجا نگاه کرد و حتی بعد از لمس کردن لحاف و تشک مارتا، دستش را در چکمههای پلاستیکیِ نسـبتاً کهنهای هم فرو کرد. او تصور روشنی از مارتا در پاییز داشت، او میدانست که مارتا قبل از ترک خانهاش آن بطریها را بستهبندی کرده و کنار میگذارد. اما جای دقیقشان را نمیدانست. او گفت: «پیرِ سگ!» و زد زیر گریه. او پشت میز غذاخوری نشست و سرش را در میان دو دستش گرفت، اشکهایش هم بعد از افتادن به روی آن رومیزی توانستند حداقل مقداری از آن فضله موشها را بشویند و با خودشان ببرند.