پذیرشگر ماشینهای فرناند گارسین با کمی خودستایی گفت: "ما فقط در مناطق کاملاً امن فعالیت میکنیم قربان." ژد از اینکه میخواست کریسمس خود را در چنین مکان نامناسبی بگذراند احساس گناه بیشتری میکرد، و مثل هر سال از دست پدرش که اصرار به ماندن در خانۀ بورژوازیاش داشت عصبانی بود. خانهای که در میان یک پارک بزرگ قرار داشت و جنبشهای مردمی به تدریج به قلب آن نفوذ کرده بودند که منطقه را خطرناکتر هم میکرد، و اخیرا نیز تحت کنترل کامل باند جنایتکاران قرار گرفته بود.
در ابتدا دیوارهای اطراف خانه باید مسلح به یک حصار الکتریکی میشدند و بعد یک سیستم دوربین مداربسته که به ایستگاه پلیس وصل بود کار گذاشته میشد، همۀ اینها به این خاطر بود که پدرش بتواند در خانۀ 12 اتاقهاش که هیچ جوره گرم نمیشد و هیچکس جز ژد در شب کریسمس به آن رفت و آمد نداشت، پرسه بزند. تمام مغازههای اطراف خیلی وقت بود که بسته بودند و قدم زدن در خیابانها غیر ممکن بود زیرا حتی حملاتی که به ماشینهای متوقف پشت چراغ قرمز میشد نیز شنیده نمیشدند. شورای لوقانسی یک نگهبان در ماشین برای او تعیین کرده بود- یک زن بدخلق و زمخت سنگالی به اسم چاقالو که از همان اول هم از پدر ژد خوشش نیامده بود و از عوض کردن ورقها بیشتر از یک بار درماه سر باز میزد و به احتمال زیاد هم از کمک هزینههای خرید مقداری پول کش میرفت.
اینطورکه بهنظر میرسید، دمای اتاق یواش یواش بالا میرفت. ژد از نقاشی نیمهکارهاش عکسی گرفت که حداقل چیزی برای نشان دادن به پدرش داشته باشد. شلوار و پیراهنش را درآورد و چهارزانو روی تشک باریک روی زمین که به عنوان تخت از آن استفاده میکرد نشست. به تدریج، ریتم نفسهایش را آرامتر کرد. او امواجی را که به نرمی و آرامی در یک تاریک و روشن مات حرکت میکردند تجسم کرد. او سعی کرد که ذهنش را به مکانی آرام هدایت کند و خود را در بهترین حالت برای رویارویی با پدرش در شب کریسمس آماده کند. این آمادهسازی ذهنی نتیجه داد، و بعدازظهر فردا گویی یک منطقۀ زمانی بیطرف و حتی نیمهجادویی بود؛ او چیز دیگری نمیخواست.