در واقع تنها چیزی که پدر مادرها میتوانند به بچههایشان عرضه کنند کمی اطلاعات است: این گونه ناخنهایت را میگیری، این گرمای یک آغوش پرمهر و واقعی است، این گونه گره موهایت را باز میکنی، من تو را با تمام وجودم دوست دارم و در مقابل متاعی که بچهها به پدر و مادرها میدهند، باوجود غیرملموس بودن، در عین حال بسیار بزرگتر و ماندگارتر است. چیزی مثل یک محرک برای آن که زندگی را کاملا در بر بگیری و آن را درک کنی بچهها والدین را وادار میکنند تا از نقطۀ امن خود خارج شوند، به دنبال جرقهای خاص بگردند، در پی یک نگاه، یک ریتم، یا روشی درست برای داستانگویی بگردند. آنها میخواهند پدر و مادرها بفهمند که داستانها چیزی را درست نمیکنند، کسی را نجات میدهند اما شاید باعث شوند که دنیا در عین حال که پیچیده تر میشود، قابل تحملتر هم بشود.