چه ترسی کوکبسلطان را گرفته بود، این ترس خودش یک نوع مرض بود. میترسید تمام عمر همینطور تنها بماند و دامادش هرگز با او آشتی نکندو او روی دخترش را نبیند. دم پمپ بنزین یکبار لیز خورد، نزدیک بود بیفتد. پیادهرو از یخبندان عین شیشه شده بود و حالا برف داشت روی یخها را میپوشانید. ترس دیگرش از برف بود. میترسید آنقدر برف ببارد که او نتواند از خانه دربیاید، نتواند به باغ صبا برود و تو مغازههای لبنیاتی و قصابی و بقالی محلۀ دخترش سروگوشی آب بدهد و سراغی از او بگیرد.
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.