کتاب حاضر، رمانی تاریخی و فارسی است. در این داستان یکی از دختران «شاهعباس» براثر اختلاف با زنان حرمسرا شبانه از دربار گریخته و به اتاق طلبۀ جوانی به نام «محمدباقر» رفت و به صبح رساند. صبح که آن دختر از خواب بیدار شد و از اتاق طلبه خارج شد مأموران او را دیدند، شاهزاده خانم را همراه طلبۀ جوان دستگیر کرده و نزد شاه بردند. شاه با عصبانیت پرسید: چرا شب به ما اطلاع ندادی مرد؟ «محمدباقر» گفت: شاهزاده خانم تهدید کردند که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطایی و یا تعرضی به شاهزاده کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق «شاهعباس» از «محمدباقر» پرسید: که چگونه و چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمایی؟«محمدباقر» ده انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و علت را پرسید. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مینمود. هر بار که نفسم وسوسه میکرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدینوسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند. «شاهعباس» از تقوا و پرهیزکاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد «میر محمدباقر» درآوردند و به او لقب «میرداماد» دادند.