اواخر دهه هشتاد میلادی، نسل تازهای از نویسندگان امریکایی ظهور کردند که با دو جریانِ غالبِ پیش از خود تفاوتهای جدی داشتند. از طرفی رئالیستهایی مثل کارور، آپدایک و فیلیپ راث برایشان بیمزه شده بودند و از طرف دیگر تردستیهای پست مدرنیستها به نظرشان زیادی شور بود. آشوبِ آنها علیه نسل قبلشان پُرسروصدا و نوجوانانه از آب درآمده بود و در نهایت آنها را یتیم کرده بود.
جاناتان فرنزن، مایکل شیبون، جفری یوجنیدس و بسیاری دیگر در همین دوره اولین کتابهایشان را نوشتند و صدایی تازه ساختند. یکی از مهمترین چهرههای این نسل، دیوید فاستر والاس است.
رمانهای او اشباع بود از واقعیت، طنز، انحراف از مسیر، سکوت و غم. جهان را در جملات دویستکلمهای فشرده میکرد که ترکیبی بودند از لغات رسمی و محاورهای خیابان، دیالوگهای فنی و ساده؛ نثرش با بیمهاریِ مهارشدهای پیش میرفت که خود فرایند فکر کردن را بازسازی میکرد.
یکی از لذتهای خواندن والاس تماشای کشمکش اوست برای آنکه دِینش را به خواننده ادا کند.
فرم داستانهای مرکزیِ مصاحبههای کوتاه با مردان کریه ثابت است: نمایشنامه یا گفتوگوهایی کوتاهاند، اغلب بین یک زن و مردهایی که با آنها مصاحبه میکند. اما سوالهای مصاحبهگر نوشته نشدهاند: خواننده است که باید آنها را تشخیص دهد. قصهها بر اساس زمان و محل مصاحبه مشخص شدهاند، انگار در زندان یا در یک مرکز روانی ثبت شده باشند. نام مردها ذکر نشده است.
مردانِ این داستانها نه فقط به نظر هیچ حسی ندارند، که به نظر میآید هیج حسی دربارۀ هیچ حسی نداشتن ندارند. مقادیر معتنابهی خودآگاهی دارند، اما میلی به تحول ندارند. کریهیِ آنها قطعی است. ولی والاس دربارۀ زنها و امیدهای ناامیدانۀ بیپایان آنها برای ارتباطی عاقلانه در عصرِ برابریِ نسبی هم حرف میزند.