بهارمست داستان خانوادهای متوسط و عادی است که در منطقۀ خوش آب و هوای دماوند در خانه باغی دو طبقه و کلنگی زندگی آرام و روتینی دارند. داستان از جایی شروع میشود که غریبهای با رفتار و ظاهری خاص و مرموز به عنوان مستاجر به طبقۀ دوم اسبابکشی میکند.
از طرفی یکی از دختران کنجکاو این خانوادۀ شش نفره بیش از دیگران به این مرد مشکوک است و اطمینان دارد ریگ بزرگی به کفشش است. در گیرودار کشف حقیقت و البته مشکلات ریز و درشت خانۀ کلنگی، برخوردهایی بین این دو رخ میدهد و ماجراهایی پیش میآید که گاهی خنده را به لبتان میآورد و گاهی هیجانزدهتان میکند و البته آن دو را نسبت به هم دچار سوتفاهم میکند و…
جیغ و فریاد شاد بچهها به آسمان رفت و من دوباره یاد مستأجر عجیبمان افتادم و زیرچشمی نگاهی به پنجره انداختم. هنوز دست به سینه ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. در واقع خط و نشان کشیدنش ادامه داشت یا شاید او هم کنجکاو بود ببیند بیرون چه خبر است!
سرم را بالا گرفتم و نیمنگاهی به او انداختم تا بداند متوجه حضورش هستم، گرچه او هم کم نیاورد و شانهاش را تکیه داد به لبۀ پنجره و سرش را کمی کج کرد. فکر کردم مسابقۀ روکمکنی شده است انگار! لبخندم را خوردم و تصمیم گرفتم تا وقتی پشت پنجره است به بازی با بچهها ادامه دهم. حتی شده یک ساعت! اما او سه دقیقه هم نماند و من ماندم بالاخره او رویش کم شد یا من که احساس کنفت شدن خاصی یقهام را چسبیده بود!