راوی تولههای تلخ ساکن جایی به اسم برزخآباد در جنوب ایران است. او وقایع مربوط به مقاطع مختلف زندگیاش را از کودکی تا جوانی شرح میدهد. پزشکان راوی را که حالا پیر و سالخورده شده جواب کردهاند و همۀ خانواده حتی نوهها با این مسئله کنار آمدهاند. بنابراین او به جای شام خوردن ترجیح میدهد بخوابد. سرش هنوز روی بالش نرفته که خوابی از کودکیاش میبیند که در آن به دنبال پیدا کردن آشنایی در محلهشان درِ خانهها را یکی پس از دیگری میکوبد. در ادامه راوی خاطراتی از دوستانش، مندل، فلو و اسی، را به یاد میآورد. و خیالپردازیهایش زیر پتو و گشت و گذار و مواجههاش با هممحلههایش در برزخآباد را شرح میدهد.