از یک طرف، ساختار علوم اجتماعیِ قرن نوزدهمی، بازتابی بود از ایدئولوژی لیبرالیسم کلاسیک که در آن میان سه حیطه از فعالیتهای بشری تفکیک صورت میگرفت: حوزۀ عمومی بهکارگیری قدرت، حوزۀ نیمهعمومی تولید و حوزۀ خصوصی زندگی روزمره. متناظر با این سه حوزه، رشتهها و دپارتمانهای دانشگاهی علوم سیاسی، اقتصاد و جامعهشناسی پدید آمدند. از طرف دیگر، مدرنیته دو «دیگری» داشت که میبایست مطالعه میشدند: گذشتۀ خودِ جوامع مدرن که در سیر زمان تکامل پیدا کرده بود و علم «تاریخ» به مطالعۀ آن میپرداخت؛ و مردمان و ملل غیرغربی که نظم سیاسی_اجتماعیشان آنقدر پیشرفت نکرده بود که با علوم اجتماعی سهگانۀ قانوننگر (علوم سیاسی، اقتصاد و جامعهشناسی) مطالعه شوند، با «شرقشناسی» و «انسانشناسی» مورد مطالعه قرار گرفتند. «شرقشناسی» برای مطالعۀ نظامهای متمدنتر غیرغربی و «انسانشناسی» برای مطالعۀ قبایل و مردمان فاقد سیستم اجتماعی تدارک دیده شدند. بر این اساس، سه خط تمایز و شکاف، ساختار علوم اجتماعی قرن نوزدهمی را شکل داد: نخست شکاف درونی علوم اجتماعی قانوننگر میان بازار (علم اقتصاد)، دولت (علوم سیاسی) و جامعۀ مدنی (جامعهشناسی)؛ دوم شکاف درونی جهان مدرن میان گذشته (تاریخ) و اکنون (علوم اجتماعی قانوننگر)؛ و سوم شکاف میان «مطالعۀ جهان مدرن» با استفاده از تاریخ همراه علوم اجتماعی قانوننگر و «مطالعۀ جهان غیرمدرن» با استفاده از انسانشناسی به همراه مطالعات شرقشناسی.