گزیدهای از تن کتاب: "اولانا کف قطار نشست و زانو بغل گرفت. فشار بدنهای عرق کرده و گرم را کنارش حس میکرد. بیرون قطار مردم خودشان را با تسمه به قطار بسته بودند و بعضی هم روی پلهها نرده را گرفته بودند. یکی از مردان افتاد و فریادهای خفیفی به گوش رسید. قطار حسابی زهوارش در رفته بود و چهارپاره آهن کهنه بود. تکانها طوری بود که انگار از روی سرعت گیر رد میشوند و اولانا بی اختیار میافتاد روی زن بغل دستیاش و میخورد به چیزی که زن روی پاهایش گذاشته بود. کاسهای بزرگ.
دامن لنگی زن پر از لکه بود. لکههایی شبیه خون، اولانا مطمئن نبود، چشمانش میسوخت. حس میکرد سنگریزه و فلفل توی چشمش پاشیدهاند. اولانا توی کاسه را نگاه کرد. سر دختربچهای را دید که گویی به صورتش خاکستر مالیده بودند، گیسهای بافته، و چشمانی که سفیدیشان برگشته بود و دهانی باز مدتی به آن خیره ماند و بعد روی برگرداند. یکی جیغ کشید.
زن گفت: «میدونین چقدر طول میکشید این گیس ها رو براش ببافم؟ آخه موهاش خیلی پرپشت بود.» موهای بافت دخترک از جلوی چشمانش دور نمیشد.در خیال مادر را میدید که موهای دخترش را میبافد و پیش از این که با شانه چوبی فرق برایش باز کند، انگشتانش را به روغن آغشته میکرد."