گزیدهای از متن کتاب: "پگاه برمیگردد و به صورت غافلگیر سرپیکو نگاه می کند. احتمالا هر دو دارند غافلگیری را از صورتهای یکدیگر جذب میکنند. انگار صورت سرپیکو در این سرما کش آمده، برخلاف خودش که انگار صورتش منجمد شده. حالا پگاه در اوج ناباوری پیروز این میدان شده. پیروزی بداهه بر تخیل. اما سرپیکو همهی محاسباتش به هم ریخته. نه تنها محاسبات او که محاسبات مافوقش. یک نفر آن بالا بوده که دست همه را از پیش خوانده. حالا برود به کوشکی چه بگوید؟ اصلا باید جواب پس بدهد؟ جواب پس دادن برای یک مأموریت رسمی است. آنها که در مأموریت رسمی نیستند. گشت زنی شبانهی امشبشان مال خودشان است. اگر توانایی خاصی هم دارند در هر مأموریت ممکن است شکل خاص خودش را پیدا کند. حالا امشب این طور شده. شاید به خاطر خستگی است یا آشفتگی درونیشان. به هرحال از صبح تا به الان روز خاصی بوده، کوشکی امروز را دارد در بیست وچهار سال قبل سیر میکند و خود فرجامی هم که عالمی دارد برای خودش. خصوصا که شب است و او هم آدم شب و در آستانهی مرخصی چند روزه یا چند هفتهای، البته بسته به نتیجهای که همراهیاش با کوشکی خواهد داشت. پس بهتر است فقط توضیح بدهد یا یک گزارش مختصر. در این حد که آن دختر بالاخره به یک مکان امن که اسمش خانه است رسید. حالا مگر اهمیتی هم دارد که خانه خانهی چه کسی باشد؟ به هرحال تمام مراحل طبیعی ورود یک آدم به خانهاش طی شده. دختر خودش را معرفی کرده و مادر در را باز کرده. احتمالا کوشکی هم میپذیرد. کوشکی آدم بیآزاری ست. فقط جدی است. برایش فرقی نمیکند که در مأموریت باشد یا نباشد، او از قسمش از لباسش از ماشین ادارهاش و حتی از نگاه دیگران به شغلش دستور میگیرد. جایی که فکر کند لازم است جدی برخورد کند میکند حتی اگر این جدیت نتیجهای دلخواه نداشته باشد. یا اصلا نتیجهای نداشته باشد. دست کم کوشکی این وجدان همیشه معذبش را آرام کرده. اینکه فرجامی چه توضیحی بدهد یا ندهد چندان اهمیتی ندارد..."