یک اسکلت بود، اما دو تا بودند. دوقلو نبودند... برادر نبودند... فقط دو تا بودند که به هم چسبیده بودند. دو سر و چهار تا دست و چهار تا پا... همهچیز دوتا دوتا به جز قلب که یکی بود و طرف چپ اسی بود و یک دکمۀ عجیب که پشت گردن ساسی بود. همان یک قلب برای مهربانی اسی و ساسی بس بود. همان یک دکمه پسِ گردنی هم برای وصل کردن آنها به هم کافی بود. این که آنها اسکلتهای فضایی بودند یا از یک دنیای نامرئی آمده بودند، مهم نیست. مهم این است که چهجوری از هم جدا شدند.
در مجموعۀ «داستانهای خبیث» با شخصیتهای بامزه و بازیگوشی روبهرو میشویم که شیطنت میکنند، با هر چیزی بازی میکنند و قصههای خندهداری میسازند؛ آنقدر خندهدار که منفجر شوی از خنده؛ آنقدر عجیب و غریب که دو تا شاخ گنده دربیاوری؛ آنقدر شگفتانگیز و رؤیایی که خوابهای باحال ببینی!