شهرزاد آخرین نگاه خود را به دروازۀ ورودی صباح افکند. ناگهان صدای چهارنعل اسبی از دور به گوشش خورد و در جایش میخکوب شد. صدای چهارنعل بلندتر شد. ابری از شن به هوا برخاست و سرتاسر افق شروع به غریدن کرد. شهرزاد با روحیهای متزلزل و چهرهای در هم به بازوی ژوزف چنگ زد. چند کلمه نامفهوم از لبانش خارج شد. گویی زیر لب دعا میخواند.
سوارکار از کنار دروازۀ ورودی ملک گذشت و در یک لحظه هیکل سیاهش در جادۀ غبارآلود قاهره ناپدید شد. در این هنگام ژوزف به آرامی دست مادرش را گرفت و او را به سوی تالار پذیرایی کشید.
لینان دو بلفون از روی نیمکت برخاست و به سوی آن دو آمد. او نسبتآ بلندقد بود و سبیلی نازک لب بالاییاش را میپوشاند. او بیست و هشت سال داشت و تقریبآ همسن و سال ژوزف بود. در برابر شهرزاد سر فرود آورد.
«خانم ماندرینو، احتراماتم را بپذیرید.»
شهرزاد پاسخ داد: «روز به خیر، لینان.» سپس او را به نشستن دعوت کرد.
از فوارۀ میان تالار، قطرههای آب به آرامی به هوا میجست و در حوض کاشیکاریشده میریخت. ژوزف قبلا با پیشبینی فرودآمدن شب، چراغهای گردسوز را روشن کرده بود. تالار مزبور به طور قطع زیباترین اتاق ملک خانوادگی بود. و نیز لبریز از خاطرهها.