«خرت و خرت لغزش میخ روی موزاییک، تَمُلی را عصبانی کرد، به پهلو غلتید و نعره کشید: بس است، سرم رفت؛ کاش توتوی سگ پدرت بیاید و شر تو را از سر من کم کند. تو یک نوچۀ آویزانی، من از آویزانها متنفرم، از سینهریزها، از میزها که نشیمن شاهان بلاهتاند، از پیشبند علف، از ستارۀ ریشریش خستهام.
مَمُلی گرچه در این میخ زدن آزادی
گرچه در خود شادی
مَمُلی! نکبت مادرزادی.»