صبح روز بعد، سر ساعت نه قبل از اینکه فرانسیس زنگ بزند اندی خودش درِ ورودی خانهشان را باز کرد. بعد هم با ستایش مشغول تماشای جسیکا شد که در هوا شناور بود. پرسید: «تو همیشه این ریختی این ور و اون ور میری؟»
«فکر کنم آره. مگه اینکه شکل بگیرم…»
«شکل بگیری؟»
جسیکا گفت: «منظورم وقتهاییه که تصور کنم جایی هستم.»
برای نشان دادن این موضوع ناپدید شد و طرف دیگر سرسرا ظاهر شد. اندی که از فرط خوشحالی در پوستش نمیگنجید دست زد و گفت: «وای این باور کردنی نیست! تو هر جایی که بخوای اینطوری میری؟»