مردی چهل ساله شیفتۀ بازی است. بازیهایش را خودش طراحی میکند. بازیهای او قانون دارند ولی مرز، نه! بیمرزی آخرش را وقتی میفهمد که در به در کشورها شده و شهر به شهر، میگردد تا راه پایان بازیاش را پیدا کند. او تنها بازیکن نیست و دیگران، رقیبها و نفوذیها، نیز سرگردان جهان خیال این بازی هستند. سرنخ اصلی را موجودی در جهانی دیگر، با خیالی دیگر، به بازی گرفته است؛ یک بازی تازه….