مثل این بود که بخش دلنشین، آسیبپذیر و واقعا بیگناهی از منِ قدیمیام مرده باشد. اینکه ما به این موضوع به طور تئوری فکر کنیم و بدانیم که این فکر خیلی طول نمیکشد، یک چیز است ولی اتفاق افتادنش را به چشم ببینیم کاملا چیز دیگری است.
بخشی از من، نابود شده بود. چشمهایم را محکم بستم و موجی از پشیمانی وجودم را گرفت. چرا من قبلا هیچوقت قدر انحنای گردنم را ندانسته بودم و ارزش صافی پوستش را درک نمیکردم. چرا از کک و مکهای کمرنگ پوستم لذت نمیبردم؟
وسلی برنچ: شما فقط یکبار زندگی میکنید و زندگیتان فقط رو به جلو حرکت میکند و دکمهٔ برگشت ندارد.
کتاب حاضر رمانی امیدوارکننده است که در بینابینِ رنجهای زندگی رخ میدهد.