خفه شدم و تو چشمهای سرخش نگاه کردم. از خدا خواسته بودم که کسی باشد خیالم را راحت کند. اصلاً از ترس کارهایی که نمیدانستم چیست، آنطور چارچنگولی مانده بودم تو خودم. فرید همینطور که راه میافتاد پرسید خانهمان کجاست. آدرس را دادم و تازه متوجه اتاقک ماشین شدم. صندلیهای کرم رنگ راحت، بوی خوبی که معلوم بود از کلاغ کاغذی آویزان از آینه است. طوری حرکت میکرد که آب توی دلم تکان نمیخورد. یادم آمد که نریمان به این ماشینهای بزرگ یا هرچیزی که خیلی بزرگ بود میگفت گنگو. چشمهام را بستم تا از تکانهای نرم گنگو آرام شوم. وقتی فرید پرسید: «حالتون خوبه خانوم؟» چشمهایم را باز کردم. ماشین با در باز ایستاده بود روبهروی در خانهمان و فرید با همان چشمهای سرخ منتظر نگاهم میکرد. بوی تندی از جوی زیر پایمان بالا میزد و حس عجیبی داشتم. خم شدم به فاصلۀ چند انگشت از پاها و کفشهای تازه واکس خوردۀ قهوهای رنگ فرید، توی جوی آب عق زدم.