لحظهای کمیاب، مثل سفرِ برگ از شاخه تا زمین... در هوای سُربی زمستان جملهای از راه میرسد، جملهای زمْهریر، عادی و پیشپاافتاده. مثل برفی که در برابر نگاه ما از پشتِ شیشههای کثیف بر زمین مینشیند، به آن مینگریم. با نگریستن به آن، نگاه خود را میسوزانیم، در نو کردن خاطرهها، بیاندوه و بیتلخکامی، زندگی خود را میسوزانیم. فقط همین، به یاد میآوریم. اینک، خاطرهای از گوشتِ تنِ یکشنبه، روزی بدون کمترین روشنایی، کمترین یاد، کوچکترین دیدار. دیروز باز در تنهایی ما زنده میشود، دیروز اَشباحش را برای ما باز میآورَد، دیروز همیشه سرآغازی برای زندگی ما بوده است. بیتسلا جان میدهیم، از شادی میمیریم، تسلایی نداریم، گرچه میدانیم دست زندگی از داشتن چنین اندیشهای ما را بر حذر میدارد. چه سود، زیستن در ششدرِ اندوه روزها، زیستن زیر بارِ گرانِ فصلها در دوزخ.