خیره به کشتیم مینگریستم که در اسکله لنگر انداخته بود و زیر نور تندی تکان میخورد. من فقط یک هفته بود که در لیسبون بودم و هنوز کاملا به چنین نورهای تندی عادت نکرده بودم. در کشورهایی که من آنها را ترک کرده بودم، شهرهای سیاه، مثل معادن زغال سنگ، سر بر آسمان افراشته بودند و در میان تاریکی آنها، کمترین نوری ممکن بود مثل طاعون در قرون وسطی خطرناک باشد. من از اروپای قرن بیستم میآمدم...
آنچه در بالا خواندید جملههای آغازین رمان «شب لیسبون» نوشته ی اریش ماریا رمارک است. داستان این کتاب در زمان جنگ آلمان و راجع به مهاجرین و اسارت آنها در اردوگاههای مرزی در کشورهای اروپایی است. شخصیت داستان مردی است با پاسپورت جعلی و مشتاق است به آلمان مهاجرت کند. او مردی است استثنایی و عاشق همسرش هلن...