حافظ خیاوی در داستانهای بههمپیوستهای که در مجموعۀ «حرف اول اسمش نون بود» گردآوری شدهاند بهسراغ زیست شهرستانی رفته است. در این مجموعه سختیها و سرخوشیهای زیستن در یک شهر کوچک برای فردی که کمی از محیط خود کنده است و روحیات و رفتارش چندان شبیه به همگان نیست یکی از مهمترین دستمایههای خیاوی بوده است. خانواده، اجتماع و نسبت آنها با فردیت نویسندهای شهرستانی که نوعی تکافتادگی را تجربه میکند دستمایهای شده برای نوشتن داستانهایی صادق و لطیف که بیخودنمایی پر هستند از ظرافتهای تکنیکی.
… مهران میغرد و بلند میگوید «ساکت» و همه که ساکت میشوند «دوربین، صدا، حرکت» میگوید و الناز به همانجایی که اتابک گفت نگاه میکند و دوربین روی ریل حرکت کرده، نزدیکش شده و دورش میچرخد و آیدین به بازویم میزند و یواش «بابا بیا» میگوید و اشاره میکند که گوشم را نزدیکش ببرم و نزدیکش که میبرم «منم میخوام از اونا بپوشم» میگوید و آن چند نفر سیاهیلشگر را که یکی هم برادر جَفَر است نشانم میدهد و من هم «این لباسا قدیمیه، مال سلجوقیاس» میگویم و آیدین که میپرسد «سلجوقیا چیه؟»