با ابروهایی گرهخورده و چشمانی سرشار از شرارت به طرف شهر راه افتاد. همه جا ظلمات بود و تنها نوری که راه را آشکار میکرد روشنایی نقرهفام ماه بود. اما عجیب اینکه حتی پرتو نورانی ماه نیز سایه تن مرد را بر زمین نقش نمیکرد. در میان راه گرگهای گرسنه زوزه میکشیدند و دستهدسته در کنار هم به انتظار یافتن شکاری بودند. اما مرد مرموز بدون هیچ ترس و واهمهای از میان آنها گذشت و گرگها گویی همه از سر ترس و وحشت از حضور او به کناری گریختند و راه را برای گذر او باز کردند. هر موجود جانداری که با او مواجه میگشت بلافاصله دچار هراس و بیقراری میشد و سراسیمه از او فاصله میگرفتند.