گزیدهای از متن کتاب: «مرد ساده لوح نادان با حالی نزار به خانهاش برگشت. به خانه که رسید، گریه سر داد و با بغض دیدارش با شیطانها را شرح داد. مادرش خیلی او را سرزنش کرد. همسرش حسابی با او بگومگو کرد. خواهرش هم گفت: تو مرد نادانی هستی، کله پوکی، خنگی. چرا فکر نکردی که به شیطانها چه بگویی؟ باید به آنها میگفتی: به نام خداوند بزرگ، ای شیطانها گم شوید و به جهنم بروید. اگر این جمله را میگفتی، آنها ناپدید میشدند؛ بعد تو میتوانستی همهی پولهایشان را برداری.مرد نادان گفت: بله. من خیلی نادان و احمق بودم. همسر عزیزم متوجه منظورت شدم. فهمیدم. مادر عزیزم ( لوکریا ) خواهر عزیزم ( چرناوا ) بی شک من احمق بودم. دفعهی بعد که بیرون بروم، بهتر میدانم که چه بگویم و چه کار کنم و...»