گزیدهای از متن کتاب: «کارد به استخوانم رسیده بود و جز مرگ به چیز دیگری فکر نمیکردم. چندبار در بطری را باز کردم که خودم را با آن نوش داروی مهلک از این مهلکه خلاص کنم اما هربار گریه پسرم پیچیده بود توی سرم.»