گزیدهای از متن کتاب: «پسرک به قصد اعلان موقعیت به پدر با عجله دوید و حتی ساقی را که سد راهش شده بود محکم به گوشهای پرت کرد. ساقی از جا بلند شد و به جانبش شتافت شاید که منصرفش کند. اما برای من مهم نبود. میبایست به هر قیمتی شده حتی برای یک بار دیگر مادرم را می دیدم. روی زمین نشستم. مادر دستش را روی چشمانش گرفته بود. نور خورشید چشمانش را میزد. در حالی که سعی میکرد مرا ببیند مرتب پلک میزد و با صدای آمیخته به نالهاش تنها صدایم میزد: شاهین، شاهین جان، عزیز دلم، دختر قشنگم. با دلواپسی گفتم مادر جان من دختر نیستم. اما باز تکرار کرد چرا تو دختری. تو دختر قشنگ منی. دختر ته تغاری منی. در حالی که به شدت میگریستم با خود اندیشیدم که مادر دیوانه شده. حق هم داشت. هر کس دیگر هم جای او بود...»