خون و گلسرخ درباره سلاخی است که سالها به وسیله پدرش محبوس بوده و تنها کارش سلاخی گاو و گوسفند بوده است. سلاخ جوان پس از مرگ پدر به اجتماع وارد میشود و با مفاهیمی انسانی چون عشق آشنا میشود و میتواند به دنیا با زاویه دیگری نگاه کند.