حالا وقت این حرفها نیست، میدانم. این چیزها را باید خیلی قبلها بهت میگفتم؛ نشد. الآن هم توی این شلوغی، لای این جمعیت، چشمم فقط دنبال ردّونشانی از تو میچرخد. تنم داغ میشود. داغی از آفتابِ بالای سرمان است یا یادآوریِ این حرفها، نمیدانم. یادآوریاش نفس کشیدن را سخت کرده برام. مردهام، درست! ولی عقلم که به زوال نرفته. میشناسم مرد و نامرد را. میفهمم صبح را. غروب را هم میدانم. هوا که سرد بشود و تاریکی بیفتد اینجا معلوم میشود. مردم چه میگویند؟ نمیگویند بعد از اینهمه سال زندگی اَرجوقرب نداشت؟ بوی پول به دماغشان خورده. بندۀ پولاند همهشان. این جمعیت هم محض اعتبار کسبوکارِ خودشان آمدهاند. میشناسم این قوم را. بزرگ شدم بینشان. وقتی بروند تازه بدبختیام شروع میشود. حتماً یکی میآید که سؤالوجوابم کند، شاید هم بیشتر؛ نمیدانم. عادت دارم. این بچهها یک عمر نکیرومُنکر بودند برایم. جلومان را گرفتند. اینهمه سال این چیزها را کردند توی مغزمان که چی؟ یادم که میافتد تنم مورمور میشود. تو که میدانی، هجده سالم بود که خاطرخواهت شدم. حالا دیگر خاطرخواهی معنا ندارد. روزی صدبار خاطرخواه میشوند این جوانها. عصرها مینشستم توی کوچه، کنار درختِ سروِ روبهروی خانهمان. صبر میکردم تا تو از خیاطخانه بیایی بیرون و با آن چادرِ سفیدِ گلدارت بپیچی توی کوچه. میآمدی. باد چادرت را تاب میداد و موهات را میریخت بیرون. سلانهسلانه از کنارم رد میشدی. چشمم روی تنت میماند، روی چشمها و موی سیاهت. این تعریفها برای زیباییات بس نیست. تا در خانهتان میافتادم دنبالت بیآنکه حرفی زدهباشیم. گفتن ندارد. آنوقت این جوانها توی گوشی چی به هم میبافند؟ نمیدانم. میافتادم دنبالت. یک شاخه گل هم میگرفتم. توی دستم نه، زیر پیراهنم... تا کسی نبیند. دیدند. نمیدانم از کجا. آنوقتها مثل حالا نبود که پدر از حال دخترش بیخبر باشد....