در را باز میکنم. همه جای خانه سفید است. نور ظهر که از پنجرههای بی پرده تو آمده چشمم را میزند.
میایستم تا به نور عادت کنم. خانه خالی است. من، سایه، همه چیز را فروختم. یک آگهی دادم و پلک زدم و همه چیز صاحب جدید پیدا کرد. منتظرم. دم عیدی، بنگاهی رفته سفر و ساکنان تازۀ این خانه تا یک ساعت دیگر میآیند کلید را تحویل بگیرند. دیروز باید میآمدند اما زنگ زدنند که شلوغ است و ترافیک و ماشین پنچر شده و…امروز میآیند. عجلهای نیست. تنهایی و سکوت این خانه را لازم دارم.
از توی هود صدای پای پرنده میآید. اولین بار که این صدا را شنیدم فکر کردم خانه موش دارد. بعد فهمیدم پرنده توی سوراخ هواکش هود لانه ساخته. هود را روشن نمیکردم تا پرنده و جوجههایش نترسند. به خودم میگفتم کمی بوی پیاز سرخ کرده توی خانه بپیچد که بد نیست. یعنی اینجا آدمها زندگی میکنند.نفس میکشند…