همه می دانند من،یعنی کارآگاه رامی،هیچ معمایی را بی جواب نمی گذارم،حتی معماهای خیلی خیلی سخت را.اما ماجرای آقای بلوط هم سخت بود،هم طولانی؛و وقتی شروع شد که در یک شب خیلی خیلی طولانی،سرم را روی بالش گذاشتم و صدای پاهای کسی را شنیدم که در الش من راه می رفت. باید خودش را هم می دیدم.شکاف بالش را بیشتر کردم و وقتی پر ها پخش شد توی هوا،او را دیدم.آقای بلوط از من خواست تا پیش از آنکه دیر بشود،خیلی دیر،یک نفر را نجات بدهم؛یک نفر که هیکلش چند برابر من بود:خانم صورتی،مامان غولی به نام پرتقال….