«ترانه» و «امیر» برای به دنیا آمدن سومین فرزندشان با پسرشان «کامران» و طفل ششماههشان «نغمه» به سوی شهر حرکت میکردند. درد زیاد ترانه باعث توقف ماشین و پیاده شدن همۀ آنها شد. بعد از مدتی راه رفتن، به خاطر وضع اضطراری که برای او پیش آمد، به سرعت سوار ماشین شدند، اما نغمه را جا گذاشتند. «گل جمال» که گوسفندان را برای چریدن به آنجا برده بود، با صدای پارس سگش به محلی که نغمه جا مانده بود رفت و او را با خود به خانه برد و دست همسرش «ناز بیبی» سپرد تا او را تمیز و سیر کند، سپس ماجرا را با کدخدا درمیان گذاشتند و او پیشنهاد داد تا پسرعمویش، که فرزندی ندارد و در عین حال از وضع مالی خوبی برخوردار است، نوزاد را بزرگ کند. مدتی تا آمدن آنها برای دیدن نوزاد طول کشید و نازبیبی هر روز به او وابستهتر میشد تا این که آنها آمدند و مهر نوزاد به دلشان افتاد. بعد از آن اتفاقاتی رخ داد که در ادامۀ داستان بازگو شده است.