ما چهگونه با ناپدید شدن عضوی از بدنمان، بخشی از جانمان و درد نامتصور این ناپدیدشدن در روح و جسممان، مواجه میشویم؟ ماجرای کتاب «مسئلهی مرگ و زندگی» نوشتهی «اروین یالوم» و «مریلین یالوم» از پیشآگاهی نویسندگانش از این موضوع شروع شده است. مریلین به سرطان دچار میشود و مرگش حتمیست. زوج عاشق که سالیان سال را با عشقی عمیق و محبتی ازلی زندگی کردهاند، حال میدانند که یکیشان به ناچار، خیلی زود باید از این جهان درگذرد. زوج عاشق تصمیم میگیرند که هرآنچه از زندگی و مرگ میدانند و از پس گذر سالیان به تجربه دریافته و به آن فکر کردهاند را بنویسند، آنهم درحالیکه مرگ مریلین نزدیک است. درمیانهی نوشتن کتاب است که مریلین درمیگذرد و برای اروین عاشق، اینک یکی هست که دیگر نیست! این فقدان عظیم، برای اروین، نه عنصری بازدارنده، که نیرویی پیشبرنده میشود و او «مسئلهی مرگ و زندگی» را با ستایش بی پایانش از زندگی، عشق و البته ایمان به حتمی بودن مرگ، ادامه داده و به پایان میرساند. همانطور که مریلین نیز باوجود آگاهی تمام و کمالش به حتمیّت مرگی که هرلحظه به او نزدیکتر میشد، تا آخرین لحظه، دست از زندگی کردن برنداشت، اروین هم به مدد همین عشق به مریلین و به زندگی، در فقدان معشوق دست از زندگی برنمیدارد و بر اهمیتش پافشاری میکند؛ «مسئلهی مرگ و زندگی» ماحصل این پافشاری بر عشق، بر زندگی و بر پذیرش ناگزیری مرگ است که قسمی از این زندگیست و البته عمل کردن به رسالت عظیم نویسنده و درمانگری که میداند باید این تجربهها را با جهان درمیان بگذارد.