نامابیا، پسر استاد دانشگاه، در یکی از شهرهای نیجریه، از کودکی هر زمان کار بدی انجام میداد بدون این که تنبیه شود، وانمود میشد که کاری انجام نداده و با این کار به او فرصت یک شروع داده میشد، تا اینکه روزی جواهرات مادر را به سرقت برد، ولی بعد اقرار کرد. مدتی در شهر نیجریه پسران پرفسورها و استادان دانشگاه تحت تاثیر برنامۀ آموزشی تربیتی «خیابان کنجدی» اقدام به سرقت میکردند و والدین آنها با وجود آگاهی، سرقتها را به لاتهای بیسر و پای اطراف شهر نسبت میدادند. به علت وجود گروه شورشی کالتها ـ گروهی که مسلح به سلاحهای گرم، تبر و ابزار شکنجه بودند و وحشیانه از هم انتقام میگرفتند ـ اعلام منع رفت و آمد شبانه میشود، اما نامابیا آن شب به خانه نمیآید و صبح روز بعد مامور امنیتی خبر دستگیری او را به همراه گروه کالتها اعلام میکند. او را به زندان در شهر انوگو میبرند و طی حوادثی او به سلول شمارۀ یک که کابوسی برای هر زندانی به شمار میرفت، برده میشود. در این کتاب داستانهای دیگری به نامهای بدل، تجربۀ شخصی، ارواح، چیزی که دور گردنت حلقه میزند، سفارتخانۀ آمریکا، فردا خیلی دور است و مورخ سرسخت میخوانیم.