ناگهان همۀ دنیا تاریک شد، انگار کسی کلیدی را زده باشد، و در این تاریکی فقط یک نقطه روشن ماند، یک شگفتی نورسیده، یک جزیرۀ نورانی که مقدر بود تمام زندگی اش در آن خلاصه شود. سعادتی که آونگ وار به آن آویزان شده بود به سکون رسید. آن روز ماه آوریل برای همیشه منجمد شد، حال آن که در یک جای دیگر جا به جایی فصل ها، بهار شهر، تابستان روستا، در پهنۀ دیگری ادامه داشت.