«هر دو رو بکش، هم سیمین و هم مروارید روا» در ذهنم نجوا می کرد. صدایی بود شاید از درون من، صدایی که مدت ها آن را گم کرده بودم؛ صدایی که برایم آشناتر از صدای همسرم سیمین و دخترم مروارید بود. دست خودم نبود اما تصور ریختن خون گرم آن دو، احساسی جنون آمیز به من می داد. احساسی سرشار از لذت؛ لذتی به گرمای یک دوش آب گرم در عصری زمستانی. زمستانی که این بار، پیش از آغاز، چندین ماه طول کشیده بود و انگار قصد رفتن نداشت. فقط یک چیز می توانست من را در آن سرمای جانکاه، گرم کند؛ گرمای خون. هشتمین روز بود که قرنطینه بودیم و کسی جز آن دو، دوروبرم نبود. قطعا درک می کردند. شاید هم راضی بودند که آنها را از زندگیشان راحت کنم. دست من نبود. به خاطر هیولا بود؛ هیولایی که تنها علاج آرام کردن خشمش، مرهمی بود از جنس خون.