«آرنجهایم را به نرده تکیه دادم و روی پل ایستادم. سیستم گردش خونم مطابق معمول کار میکرد. رشد و مرگ سلولهایم طبیعی بود. هیچچیز در درون بدنم سعی در کشتن من نداشت. البته مرگ عادیترین چیزی بود که میتوانست رخ دهد. من تاحدی آن را میشناختم. با این حال، من آنجا ایستاده بودم و منتظر دیدن جسد درون رودخانه بودم، در حالی که بدنهای زندۀ واقعیِ اطرافم را نادیده گرفته بودم؛ گویی بیشتر، مرگ معجزه بود، نه زندگی.»