سیوپنج سال میگذرد؛ اما هنوز پاییز که میآید نمیدانم از آتش مهری که بر جانم انداخته غمگین باشم یا مسرور. به برگهای زیبا و رنگارنگ مینگرم، با من سخن میگویند، زیبایی مرگ ما از زیبایی زندگی ماست... آری...پاییز برای من بغضی تمام نشدنی دارد. تبولرزی است که حس آشنایش گرمابخش وجود من است. هنوز و همیشه نگاهم شور دیدنش را میریزد و مرا بر سر دوستداشتنیترین دوراهی ماندن و رفتن رها میکند. اصلاً پاییز بهار من است، وقتی شکوفه میزند زخمهای دلم در خزان فصلها... او به من آموخت هر آمدنی رفتنی دارد؛ اما زیبارفتن کار پاییز است.