همه جا چراغانی بود. صدای همهمه و پایکوبی مهمانان تمام باغ را پر کرده بود. نیلوفر در گوشهای از باغ نشسته و به دوردستها مینگریست. امشب پایان تمام رؤیاها و مرگ آرزوهایش بود. احساس خفگی میکرد. خودش را خوار و ذلیل میدید. نمیتوانست باور کند که همه چیز تمام شده. با صدای آرش به خود آمد:
- دختر دایی جان چی شده؟ چرا این قدر تو خودتی؟
- چیزیم نیست، فقط یه خرده سرم درد میکنه.
آرش نگاهش کرد و با سماجت پرسید:
-نیلوفر یه سؤال ازت بپرسم جوابمو میدی؟
-بپرس.
- هنوز هم دوستش داری؟