دلسی عاشق پیگیری تغییرات آب و هواست، اگرچه به نظر میرسد تازگیها زندگیاش دچار طوفان شده. او همیشه با مادربزرگ مهربانش زندگی میکرده ولی کمکم حسرت داشتن <<خانوادهای عادی>> در دلش زنده میشود؛ حسرت داشتن پدر و مادر. چیزهای بد دیگری هم هست و دردناکترینشان دوست صمیمیاش است که انگار زودتر از او بزرگ شده. خیلی چیزهای خوب هم زیاد است؛ مثلا همسایههایی با شانههای قوی تا حمایتش کنند؛ و رونان، دوست جدیدش که مشوق و دلسوز است، هرچند که او هم مشکلات زیادی دارد. دلسی و رونان با ماجراجوییهای خودشان سرگرماند و هر دو به تدریج تفاوت غم و خشم، شکسته بودن و کامل بودن، و تفاوت رهاشدگی و دوست داشته شدن را یاد میگیرند؛ و از همه مهمتر اینکه در کنار هم، از پس هر طوفانی بر میآیند.