اتفاق بسیار عجیبی است که بگویند بیماری، اما حسش نکنی. احساس میکنم اگنس مثل مهمانی است که کنگر خورده و لنگر انداخته و آرام و آهسته هرچه دارم از آنِ خود میکند. دکتر گفت نه میتوانم از شرش خلاص شوم و نه بر آن غلبه کنم. اسمش را از اگنس فینیستِر الهام گرفتهام، همکلاسی کلاس هشتمم در دَوِنپورت که دستدرازیاش به وسایل دیگران تمامی نداشت. اگنسِ من کمر به مرگم بسته، شک ندارم. اما حالا نه، نمیگذارم...
این رمان دلنشین مخاطب را با الیز چهاردهساله و اهل آیووا همراه میکند. او میداند جنگی جهانی درگرفته اما فکرش را هم نمیکند که آتش آن جنگ دامنگیر خانهشان شود. اما شروع کتاب با راوی کهنسال و همبازی تازهاش اگنس است. شروعی که چنان دستتان را میگیرد و به درون قصه فرو میبرد که چه بسا زمان و مکان را هم گم کنید و در ماجرایی اینچنین شگرف غرق شوید.
زمان به عقب برمیگردد: الیز ناگهان همراه خانوادهاش سر از کمپ بازداشتیها درمیآورد. او، محبوس پشت سیمهای خاردار، از هرچه دوست داشته و میشناخته دور میشود، حتی از شخصیت خودش.
تنها اتفاق مثبت کمپْ دوستی او با دختری است آمریکاییژاپنی و اهل لسآنجلس بهنام ماریکو. آن دو همراه هم در این بیابان وحشیْ رؤیاهای پرشور جوانی را ورای حصارهای کمپ پرواز
میدهند، اما چرخش روزگار حتی همین دوستی را هم روا نمیدارد. با وجود این....