اولین باری که ایزدی حس کرده بود چیزی توی تنش زنده است و همۀ مکافاتِ این دردِ لاکردار زیر سر اوست، چند هفته پیش توی خواب بود.
داشت خواب میدید که دهها و صدها نفر مثل خودش، یک لشکر آدمْ درست همقیافۀ خودش، با بدنهای گوناگون، کوتاه و بلند و چاق و سفید و سیاه و سرخ و زرد، با چوب و چماق و ساطور و قمه و کارد و شمشیر و پتک و چکش سایهبهسایه تعقیبش میکنند و مثل زامبیها میخواهند درسته قورتش بدهند. ایزدی برهنۀ مادرزاد در جنگلی از استخوان میگریخت تا اینکه توی چاهی افتاد و تهِ تهِ چاه از پاسیوِ خانهاش سر درآرود و در نهایت همان جا بود که همانهایی که خودش بودند گیرش انداختند و توی محفظۀ شیشهای پاسیو افتادند به جانش. ضربۀ اول که فرو شد توی تنش، از خواب پرید و دید چیزی زیر پوست شکمش تکان میخورد.