زندگی برای دونا ترنتون یکنواخت شده بود. هر روز تمام وقتش را با فرزند سه ساله اش می گذراند. چیزی که در آن دهکده کوچک برایش جذاب نبود. تازه دنیا هر روز بخش بیشتری از حضور پسرش را از او می گرفت امسال تد به مهدکوک می رفت بعد هم دبستان و بعد دبیرستان و... ناگهان پایش لغزید. چگونه در آن دام فرو رفت. خودش هم نفهمید. بهایش را چگونه پرداخت؟ داستان جالب و مهیج کوجو را بخوانید تا ماجرای عبرت آموز زنی را بدانید که برای فرار از پیر شدن چگونه می رفت تا هرچه داشت از دست بدهد.