لولید و صاف شد. چشم در چشم که شدیم، وای خدا! شاپور بود. زدم توی سرش.
- خاک تو سرت، کلاه آهنی رو روی باسن میذارن؟! شاپور لبخند زد و گفت:« حکمتی توش داره علی»
-چه حکمتی علاف؟
- اگه ترکش بخوره توی سرم، راحت میشم. اما اگه بخوره تو باسنم، یه سال باید مثل مراد رو شکم بخوابم.