شب به پایان میرود، و من به خیام میاندیشم که این ماه «بسیار بتابد و نیابد ما را!» بیگانه وار میروم و مینگرم، پی چه میگردند و به چه میچرخند چشمان من؟ جهان در بهت من صامت میماند. پی چه میگردم؟ پایان سرگیجهی سماعی که آغاز کرده بودهام آیا نزدیک نیست؟ میدانم، دانستهام که جهان را بیش از یک بار نمیتوان آزمود، و من آن را آزمودهام. یک بار، یک بار. آب را یک بار مینوشیم، عطر نان را یک بار میبوییم و آسمان را، ستارگان را یک بار میبینیم و دریا را، وزن را... و علف را یک بار در بهار... و باقی همه تلاش استو بهانهی تلاش به امید یافتن همان «آن» نخستین. پس آیا تکرار نمیشویم؟ تکرار از دورترین گذشتهها تا امروز؟ و آیا آدمیان زمین، همه صور یک انسان نیستند که تکرار میشوند تا در جایی و نقطهای و مجالی یکی از آن صور بتواند آفرودیت، یک غول یا یک گل آفتابگردان بیافریند به نجات آبروهای رفته پیشینیان خود؟ چشمانم به جستجوی کدام منظر تازه در جهان میچرخد اگر وامدار حقیقت و زیبایی ساده آدمی نیستم؟