در بخشی از این کتاب میخوانیم: «دلم نمیخواهد کاری کنم که دوست ندارم. دیگر نه. به سیاست، آینده و عشق هم دیگر امیدی ندارم…
هر شکلی را میتوانم، اینجورش را که دستی، انگشتی، چراغ اتاقم را خاموش کند که یعنی باید بخوابم و صبح پردههایش را پس بزند که یعنی صبح شده و باید بیدار شوم، نمیتوانم…