تا یک دقیقه، هیچکس در مقابل آن کلمات کوبنده که با لحنی آشکارا خشن، بیپروا، ستیزهجو و تهدیدکننده، و صدایی بم، خشدار و زخمی، از آن موجود مهیب و هراسآور و احترامبرانگیز و فاخر، که اهل هر مملکتی هم اگر بود، قاعدتاً همین لباسها را بر تن میداشت، یارای حرف زدن نداشت.
حتی شخص نخستوزیر نیز که در کارِ نوشتنِ متنِ حکم او به صورت دستنویس بود، جرأت خیره شدن در چشمان او را در خود نمیدید.
ولی کمکم، اول نخستوزیر و بعد سایرین، خودشان را پیدا کردند و سروصداهایی از خودشان در آوردند.
حتی یکی دو نفر جرأت اظهارنظری یافتند که انگار، رو به یک مجسّمۀ مومی خوشتراش ادا میشد.
او، حرفش را زده بود و قصدی برای اصلاح هیچ بخشی از نظراتش نداشت.
حرفهای او شاید کار را به جادهای کشید که انتهای آن محو و نامعلوم بود.
در حالی که دیگران از احتمال، یا حداکثر، تشدید احتمالِ وقوعِ یک بحران حرف میزدند، او از سرکوب یک فاجعۀ تمامعیار حرف میزد…