تمام شب باران باریده بود و با برآمدن آفتاب، مه سراسر باغهای میوه را در خود فرو میبرد. بامدادی بود همچون بامدادهای پیشین؛ بهسادگی شیاری در زمینی شخمخورده. مه در میان تپه پراکنده میشد، همچون گروهی از اشباح که در برابر پیشروی روز عقب مینشستند. جهان در میان ترنّم پرندگان و خشخش برگهای خشک از خواب برمیخاست، پنداری این برگها در پای درختان تنومند پناه گرفته بودند تا به تمنای باد تن درندهند. اینجا و آنجا، ستونهای دود بر فراز کلبههایی با سقفهای پوشال رقصکنان به هوا برمیخاستند، پنداری به بیننده پیام «خدانگهدار» میدادند. آسمانی را مینگریستم که به ستارگانش بدرود میگفت، کورهراههایی را که ردّ چرخ درشکهها را در آغوش میگرفت و کوهستان را که در دوردست در پشت تاریکی چهره میگشود. بخاری را مینگریستم که بر شیشۀ ماشین نقش میبست. هنوز میتوانستم سروها، زمینها، رودخانهها، پلها و پرچینهایی را ببینم که به شتاب از پیشم میگریختند و چشمها چارهای نداشتند جز آنکه فروغلتیدن اشکها را مانع شوند.